بعضی وقتها بعضی چیزها انسان را متحیر کرده!!! موجبات انبساط/انقراض/انقباض خاطر انسان را فراهم می آورند!
آخر هم این خاطر همایونیمان را در راه همان فعل و انفعالات پسا مدرن فیزیکیولوژی از دست می دهیم!!!
نمی دانیم این ها که هیچ نمی دانند با پول دانا شده اند یا با پارتی!!! الله اعلم!
*********************************************
روزی پسرکی خیره سر، ژنده پوش، بازیگوش و پاپتی به قصر جهاد دانشگاهی یکی از قلمروهای سرزمین ماد وارد شد...او را همی پرسیدند:
ای خیره سر، به کجا چنین شتابان؟
با صدایی متزلزل/متشعشع/ متخمر ناله کنان، آه کشان، با چشمانی مملو از التماس به سختی پاسخ داد، ای دلیران و ای سربازان قصر، همی شاهزاده ی معاونت پژوهشی گره از کار من ناتوان دانستی گشودندی!!!
آن دو که درماندگی پسرک را دیدند، مکان شاهزاده ی معاونت پژوهشی را همی به اوشان نشان دادندی.
پسرک ساعت ها پشت دروازه ی اتاق معاونت پژوهشی به انتظار ماند، ناگهان ندا آمد...داخل شوید!
پسرک سراسیمه و آشفته پای در تالار بزرگ اتاق معاونت نهاد...شخصی پیل پیکر، درشت چشم، و مملو از زینت الرجال (ریش) بر روی تخت همی آرمیده بودندی!!!
پسرک را گفت: ای ژنده پوش، چه میخواهی در اتاق همایونیمان؟
پسرک گفت: ای بلند مرتبه و ای بزرگوار، مقاله ای بین المللی در IEEE همی ارائه کرده ام، میخواستم تا فوائد آن نصیب قصر همایونی گردد، لیکن ناتوان از پرداخت حق ثبت نام هستم، آیا یاری کننده ای هست؟
شاهزاده در فکر همی فرو رفتندی!!! یکی از ابروانش را بالا انداخت و گفت:
این IEEE که میگویی اصلا چیست؟؟؟
پسرک این جمله بشنید، خشتک بدرید و سر به بیابان نهاد!!!
من این روزها چقدر خوشحالم
چقدر خوشحالم که خوب میشوم
چقدر خوشحالم که بهتر شده ام
چقدر خوشحالم من مانده ام وخدایم
چقدر خوشحالم که احساس خوشبختی میکنم
نمیدانم این روزها برایم می ماند یا نه ولی این را مطمئنم که همه چیز دست خودم است، اگر بخواهم همه ی روزهایم خوب است
از همه چیز لذت میبرم...یک چای داغ توی این هوای سرد، یک گفتگوی ساده ی دوستانه تلفنی، صبح تا شب کار کردن، گفتن جمله ی "تو یکی از بهترین مامانهای منی" به مادرت، یه آهنگ خوب، ی تمرین ساده ی سنتور، کادو گرفتن برا دوستات، تایپ کردن همه ی اینها وقتی لبخندی به گوشه ی لبم نشسته...همه و همه ی اینها بهترین و دوست داشتنی ترین لحظه هایی هستند که سپری میکنم...خوشحالم که در حال زندگی میکنم، خوش حالم از لحظه لحظه ی زندگی ام لذت میبرم...من عاشق خودم شده ام...خودم را خیلی دوست دارم...!
بعضی وقت ها فکر کردن آدم را میپوساند
از درون مچاله اش میکند
هی فکر میکنی و هی تو خودت فرو میروی
یک هو به خودت که میایی
میبینی آنقدر در خود فرو رفته ای
که دیگر کسی برایت نیست
میمیری
و باز فکر میکنی
وباز در خودت مچاله میشوی..
بعضی وقتها با خودم میگویم:
فکر کردن چه نکبت است!
باید ماند
ماند و جنگید
مقاومت کرد
زندگی کرد تا شاید بتوانی تغییرش دهی
آری...
من به این که می گویند:
سرنوشت را نمی توان از سر نوشت اعتقاد ندارم دوست من...
+من خیلی سرسخت تر از اونم که فکر میکنی جناب زندگی
+میگن زندگی کشف ناشناخته هاست، مثل غاری میمونه که از رفتن به درون آن ترس داری
و اگه بری داخلش با صحنه های بکری روبرو خواهی شد که تعجبت را برمی انگیزد
حسین...
انگار چاره ای نداری
به هر جا که بگریزی آخر باید به خودت برگردی
زندگی است دیگر
همش که نمی شود بر وفق مراد ما بچرخد
انصافا بعضی چیزها هم دست خود آدم نیست
میخواهیم کاری کنیم، به درد بخور باشیم، بدتر خراب می شود همه چیز
+یکی از مقالاتمون تو مجله گزارش کامپیوتر انجمن انفورماتیک ایران به چاپ رسید.