باور کن
باور کن از روزی که تو را دیده ام
فرصت نوشتن نداشته ام
حتی برای یک لحظه
...باور کن عزیزم
نمی توانم لحظه ای از تو چشم بردارم
من تو را باور کرده ام
باور کن
باور کن عزیزم
تمام قول و قرارهایم را خوب به یاد دارم
خانه ای برایت خواهم ساخت پر از تابلوهای زیبای تو بر قامت دیوارهایش
شمعدانی های قرمز را نیز به عشق تو آب خواهم داد
عزیزم
باور کن دوستت دارم
خنده ات
دیده ام را بهار!
آغوشت
تنم را ظهر داغ تابستان
گریه ات
روحم را پائیز
و نبودت
روزگارم را زمستان خواهد کرد
.
.
.
به تمام پیامبری ات
ایمان آورده ام پادشاه فصل ها...
.
.
.
چشم های تو
هر دو جهان من است
امشب
شعری برایت خواهم سرود
شعری از جنس گیسوانت
که به ماه پیوندش زده ای
تو را که دارم
آسمان مال من است
شب مال من است
چقدر احساس خدایی میکنم این روزها...
خانه ای دارم
سمت و سوی چشم هایش
دار و ندارم
به نگاهی بند است...
دوستت داشتم
آن قدر که
.
.اگر بودی از خنده می مردی!!!
+برای محمود عزیزم که خیلی چیزا رو نمیگه...سعی کردم حس تو رو بنویسم...جسارتمو ببخش.
********************************
از دیارت می روم
+برای خودم و سال های از دست رفته ام...و طلوعی دیگر!!!
نگاهت را به نگاهم دوختی
قلبم به شماره افتاد**************************************
لبخند نگاهت
معجزه ای مسیحایی بود
.
.
.
به لبخندی مرا کشتی
***************************
آونگ
تکرار لحظه های بی تو بودن است
.
.
.
عمر نمی گذرد
*******************
موهای سپیدم
حاکی از روزگاری است
که به زلف تو گره اش زدم...
+منتظر ی غزل ناب باشید از شفا
بعضی وقتها بعضی چیزها انسان را متحیر کرده!!! موجبات انبساط/انقراض/انقباض خاطر انسان را فراهم می آورند!
آخر هم این خاطر همایونیمان را در راه همان فعل و انفعالات پسا مدرن فیزیکیولوژی از دست می دهیم!!!
نمی دانیم این ها که هیچ نمی دانند با پول دانا شده اند یا با پارتی!!! الله اعلم!
*********************************************
روزی پسرکی خیره سر، ژنده پوش، بازیگوش و پاپتی به قصر جهاد دانشگاهی یکی از قلمروهای سرزمین ماد وارد شد...او را همی پرسیدند:
ای خیره سر، به کجا چنین شتابان؟
با صدایی متزلزل/متشعشع/ متخمر ناله کنان، آه کشان، با چشمانی مملو از التماس به سختی پاسخ داد، ای دلیران و ای سربازان قصر، همی شاهزاده ی معاونت پژوهشی گره از کار من ناتوان دانستی گشودندی!!!
آن دو که درماندگی پسرک را دیدند، مکان شاهزاده ی معاونت پژوهشی را همی به اوشان نشان دادندی.
پسرک ساعت ها پشت دروازه ی اتاق معاونت پژوهشی به انتظار ماند، ناگهان ندا آمد...داخل شوید!
پسرک سراسیمه و آشفته پای در تالار بزرگ اتاق معاونت نهاد...شخصی پیل پیکر، درشت چشم، و مملو از زینت الرجال (ریش) بر روی تخت همی آرمیده بودندی!!!
پسرک را گفت: ای ژنده پوش، چه میخواهی در اتاق همایونیمان؟
پسرک گفت: ای بلند مرتبه و ای بزرگوار، مقاله ای بین المللی در IEEE همی ارائه کرده ام، میخواستم تا فوائد آن نصیب قصر همایونی گردد، لیکن ناتوان از پرداخت حق ثبت نام هستم، آیا یاری کننده ای هست؟
شاهزاده در فکر همی فرو رفتندی!!! یکی از ابروانش را بالا انداخت و گفت:
این IEEE که میگویی اصلا چیست؟؟؟
پسرک این جمله بشنید، خشتک بدرید و سر به بیابان نهاد!!!
من این روزها چقدر خوشحالم
چقدر خوشحالم که خوب میشوم
چقدر خوشحالم که بهتر شده ام
چقدر خوشحالم من مانده ام وخدایم
چقدر خوشحالم که احساس خوشبختی میکنم
نمیدانم این روزها برایم می ماند یا نه ولی این را مطمئنم که همه چیز دست خودم است، اگر بخواهم همه ی روزهایم خوب است
از همه چیز لذت میبرم...یک چای داغ توی این هوای سرد، یک گفتگوی ساده ی دوستانه تلفنی، صبح تا شب کار کردن، گفتن جمله ی "تو یکی از بهترین مامانهای منی" به مادرت، یه آهنگ خوب، ی تمرین ساده ی سنتور، کادو گرفتن برا دوستات، تایپ کردن همه ی اینها وقتی لبخندی به گوشه ی لبم نشسته...همه و همه ی اینها بهترین و دوست داشتنی ترین لحظه هایی هستند که سپری میکنم...خوشحالم که در حال زندگی میکنم، خوش حالم از لحظه لحظه ی زندگی ام لذت میبرم...من عاشق خودم شده ام...خودم را خیلی دوست دارم...!